← بازگشت به صفحه اصلی

اپیزود دوم: پیش گفتار، بخش اول - رقص با حقیقت

21 October 2025

مدت: 29:23

خوش آمدید به پادکست شَک!

در این اپیزود اول، ما سفر خود را با نیچه آغاز می‌کنیم. اما قبل از اینکه وارد کتاب شویم، باید چند سؤال اساسی را پاسخ دهیم:

چرا نیچه؟

نیچه خطرناک است. نه به این خاطر که «بد» است، بلکه چون او شما را مجبور می‌کند که همه چیزهایی را که «خوب» می‌دانستید، زیر سؤال ببرید. او فیلسوف «شک» است، نه فیلسوف «یقین».

«فراسوی نیک و بد» یعنی چه؟

عنوان آلمانی کتاب Jenseits von Gut und Böse است. کلمه Jenseits به معنای «فراسو» یا «آن‌سوی» است. نیچه نمی‌گوید «نیک» و «بد» اشتباه هستند؛ او می‌گوید ما باید فراتر از آنها برویم.

موضوعات این اپیزود:

  • پیش گفتار، بخش اول

نقل‌قول‌های کلیدی از این اپیزود:

«فرض کنید که حقیقت یک زن باشد، آنوقت چه؟»
— نیچه، پیش گفتار فراسوی نیک و بد


اگر این اپیزود برایتان جالب بود، آن را با دوستانی که فکر می‌کنید «آماده دیدن دَم شیر هستند» به اشتراک بگذارید.

ما در اپیزود بعدی به بخش دوم و آخر مقدمه کتاب می‌رویم: «درباره تعصبات فیلسوفان».

تا آن زمان: شک کنید، بپرسید، و جرأت داشته باشید.

متن کامل اپیزود (Transcript)

نمایش متن
# اپیزود دوم: پیش گفتار، بخش اول» 1.1 -سلام من احسان هستم. به اپیزود دوم پادکست «شَک» خوش آمدید. 1.2 - تو اپیزود اول، با هم سفر کوتاهی داشتیم به دنیای پادکست «شَک» و دیدیم چرا نیچه اسم کتابش رو «فراسوی نیک و بد» گذاشته و چرا بهش میگه «پیش‌درآمدی برای فلسفه‌ی آینده». همچنین فهمیدیم که هدف، عبور از خودِ چارچوب خیر و شره، نه اینکه فقط جای این دو تا رو عوض کنیم. 1.3 امروز قراره رسماً کتاب رو باز کنیم و بریم سراغ اولین بخش، یعنی «پیش‌گفتار» و توی این اپیزود و اپیزود بعدی پیش گفتار رو بررسی میکنیم . ولی قبلش دو تا نکته در مورد پادکست تاکید کنم. 1.4 یکی اینکه هدف من این نیست که کتاب نیچه رو تحلیل کنم، بلکه اینه که همه منابعی که میخونم تا یک بخش از کتاب رو متوجه بشم، همه رو در کنار مطلب خود کتاب با شما هم به اشتراک بذارم. مثل یه پروژه گروهی، که یه قسمتشو من انجام دادم تو گروهمون. 1.5 و دوم اینکه موسیقی های پادکست، تمامش کار خود نیچه هست و جاهایی که از بقیه پادکست ها استفاده میکنم، با اجازه صاحب اثر هست. (موسیقی آغازین مرموز و کوتاه) - high1 بخش اول: پیش‌گفتار، نقشه راه یا یک تله؟ 2.1 - نیچه پیش‌گفتار فراسوی نیک و بد رو در حدود ژوئن ۱۸۸۵ تا 1886 نوشته. یعنی درست بعد از اینکه بخش‌های اصلی «چنین گفت زرتشت» رو تموم کرده بود. پس ذهنش داغِ داغه. پر از ایده‌های «ابرانسان» (Übermensch) و «ارزش‌گذاری مجدد همه‌ی ارزش‌ها»ست. پس در واقع قسمت بعدی نقشه هم توی ذهنش بوده وقتی این قسمت رو می نوشته. 2.2- خب، قبل از اینکه شیرجه بزنیم تو متن پیش‌گفتار، اهمیتشو بگم واسه بعضیا که الان میگن «اَه، پیش‌گفتا. اینو رد کنیم بریم سر اصل مطلب!». منم ازون دسته آدمایی نیستم که بگم حتماً باید پیش‌گفتار رو بخونیم اگه مهم نباشه. پیش‌گفتارِ نیچه توی «فراسوی نیک و بد»، فقط یه مقدمه‌ی معمولی و تعارف‌ی نیست. ازینا که از هم تشکر میکنن. این یه جورایی مثل اون کلیدِ رمزگشایی یا نقشه‌ی راهه واسه ورود به یه قلعه‌ی پیچیده. اگه ازش بگذریم، چند تا جهت‌گیریِ خیلی مهم رو از دست می‌دیم که نیچه تو بقیه‌ی کتاب فرض کرده ما اون‌ها رو می‌دونیم. مثلاً چی؟ 2.3 - اولاً، نیچه تو پیش گفتار، تکلیفش رو با فلسفه‌ی خشک، و جزم گرا که میشه مطلق اندیش و حق به جانب قبلی روشن کرده و گاردش رو نشون میده. بعدش هم مخاطبِ ایده‌آلش رو صدا می‌زنه. دوم اینکه نیچه توی همین چند خط، هدفِ اصلی کتاب رو واسمون میگه و تصویرِ رو می‌سازه. بدون این نقشه، ممکنه فصل‌های بعدی رو فقط یه سری غرغر پراکنده ببینیم، بجای قدم‌هایی برای رسیدن به یه «فلسفه‌ی آینده». سوما، همین‌جا بهمون هشدارهای لازم رو هم میده و به ما یاد میده که چطور باید بقیه‌ی کتاب (و اصن شاید کلِ فلسفه) رو با یه دیدِ شکاکانه و روانشناسانه بخونیم. 2.4- و آخر اینکه، پیش‌گفتار این حس رو میده که خوندنِ این کتاب فقط یه کار منفعلانه نیست، بلکه یه جور مشارکته. نیچه داره ما رو به یه ماجراجوییِ فکری دعوت می‌کنه. 2.5- خلاصه اینکه، این پیش‌گفتار کوتاه، کلیدواژه‌ها، لحن، هدف و حتی روشِ نیچه رو توی خودش جا داده. و بدونِ فهمیدنش، انگار بدونِ قطب‌نما وارد یه سفرِ پر از ابهام بشیم. پس بیاید با دقت بازش کنیم... بخش دوم: «فرض کنید حقیقت یک زن باشد...» 2.6 - خب حالا "تصور کنین تو یه مهمونی فلسفی هستیم. یه خانمِ زیبا، باهوش و یه کمم شیطون توی مهمونی هست که همه‌ی آقایونِ فیلسوف می‌خوان دلشو به دست بیارن. افلاطون با یه لباس رسمی و قیافه‌ی جدی وارد می‌شه، با یه دفتری پر از نمودارهای هندسی زیر بغلش. میره پیشِ اون خانم و شروع می‌کنه با حرارت راجع به «ایده‌ی کاملِ» زیبایی در دنیای ایده آل حرف میزنه، بدون اینکه اصن به زیباییِ خودِ اون خانمِ جلوش توجهی بکنه. کانت هم کنارش وایساده با یک تقویمِ جیبی، و داره با جدیت درباره «وظیفه‌ی مطلقِ» انسان در قبالِ حقیقت حرف می‌زنه و 2.7- حتی میگه باید حتما ساعتِ دقیقِ قرارِ بعدی‌شون رو برای ادامه بحث، همین الان توی تقویمش یادداشت کنه! 2.8- حالا نیچه از یه گوشه‌ای، با یه لبخندِ شیطنت‌آمیز، داره این صحنه رو نگاه می‌کنه و زیرِ لب می‌گه: «چقد شما دست و پا چلفتی هستین. هنوز نمی‌دونین چطور باید تو یه مهمونی رفتار کنین و دلِ یه خانوم رو به دست بیارین! شل کنین، برقصین، اینجوری فقط فراریش میدین!»" 2.9- این دقیقاً همون کاریه که نیچه تو شروع کتاب میکنه. نیچه پیش‌گفتار رو با یه سؤالِ شوکه کننده شروع می‌کنه. میگه: «فرض کنید که حقیقت یک زن باشد - آن وقت چه؟» 2.10- و بلافاصله ادامه می‌ده که آیا نباید شک کنیم که همه‌ی اون فیلسوفای حق به جانب و مطلق‌گرا، اصلاً زن‌ها (و در نتیجه حقیقت) رو درست نفهمیدن؟ (موسیقی برای چند ثانیه اوج می‌گیرد و قطع می‌شود) 3.1- دقت کنین که همین شروع ساختارشکنانه نیچه، داره بهمون سیگنال میده که این کتاب مثل مثلا فلسفه خشک کانت و هگل نیست. قراره توش ساختارشکنی بشه، قراره توش خارج از چارچوب فکر کنیم. خب... اینجا دقیقاً چه خبره؟ 3.2 - اول از همه، بیاید با این استعاره‌ی «حقیقت یک زن است» کنار بیایم. این تنها باریم نیست که یه جمله بحث انگیز و با اشاره به زنها میگه. که خب احتمالا هم متوجه میشین این جملات رو یک خواننده میتونه کج فهمی کنه و بره برداشت های ضد زن ازشون در بیاره که بازم دلیل دیگه ایه که گفتم بهتره نیچه رو خلاصه نکنیم و کامل بخونیم قضیه‌ی اول: تاریخچه‌ی این استعاره 4.1- بیاین اول ببینیم این تشبیه از کجا اومده. خب نیچه اولین کسی نبوده که حقیقت رو به یک زن تشبیه کرده. این یه سنت قدیمیه تو فلسفه‌ی غرب و اصن خود کلمه حقیقت تو زبان آلمانی، که کلمه ها و اشیا هم زن و مرد دارن، کلمه مونثه. 4.2- یونانیا کلمه‌ای برای حقیقت داشتن بوده «آلثیا» (Aletheia) که انگلیسا تلفظ میکنن آلیثیا. آلثیا، الاهه حقیقت در یونان باستانه که اتفاقا الان هم یه اسم مونث هست و استفاده میشه و خود کلمش هم منفی کلمه یونانی "lethe " به معنی "فراموشکاری" هست . 4.3 - تو فلسفه یونان باستان اگه نگاه کنیم، ، افلاطون مستقیماً از "زن" حرف نمی‌زنه، ولی تو تمثیل غار چیز جالبی میگه. اون لحظه‌ای که زندانی از غار بیرون میاد و خورشید و ایده‌های حقیقی رو می‌بینه، در واقع استعاره‌ای از آشکار شدن حقیقته. همون چیزی که بعداً فیلسوف‌ها باهاش بازی کردن و مفهوم "حقیقتِ عریان" رو ازش ساختن. در اشاره هایی که پیروان افلاطون به حقیقت داشتن، شمایل انسانی حقیقت بصورت یک زن عریان تصویرسازی شده بوده و توی نقاشی های دوره رونسانس بصورت یک خانم زیبا کشیده میشده که داره توری که روی صورتشه رو کنار میزنه که همون آشکار شدن حقیقته توی قرون وسطی هم حقیقت رو با لقب «خرد بانو» (Lady Wisdom) و اسم sophia انسان سازی کرده بودن. خرد و حکمت، یه جنسیت زنانه داشته که فیلسوف باید خودش رو وقفش می‌کرد. و تو سنت‌های یهودی و مسیحی، "سوفیا" یا همون خردِ بانو، یه تمثیلی از حقیقت و حکمت الهیه. صفاتی هم که به "خرد بانو" نسبت داده شده، با صفاتی که امروزه هم در مورد خانم ها میشناسیم مثل لطافت و نظم دهنده گی همخوانی داره 4.4- . و یه نکته جالب اینکه اصلا فلسفه که انگلیسیش هم همون philosophy هست در زبان یونان باستان ینی "عشق به سوفیا"، به حقیقت. پس نیچه داره با یه سنت قدیمی شیطنت می‌کنه. و از همینجا هم متوجه میشیم احتمالا در ادامه میخاد یه تیکه ای بندازه به فیلسوف هایی مثل افلاطون تا تفکرات مسیحی. قضیه‌ی دوم: نقد فیلسوفان جزم‌اندیش 5.1- حالا بریم سراغ اون تیکه‌ی تند و تیز نیچه به فیلسوفا که منتظرش بودیم. نیچه میگه اون «جدی بودنِ وحشتناک و سماجتِ دست‌وپاچلفتیِ» فیلسوفای قدیمی، روشای خوبی برای به دست آوردنِ حقیقت (که مثل یه زن می‌مونه) نبوده. 5.2 - انگار داره مستقیم به فیلسوفای سیستم‌ساز مثل کانت، اسپینوزا و افلاطون طعنه میزنه. همون مثال مهمونی رو تصور کنید، یه فیلسوف جدی با اون ریش بلند و لباسای سنگین (مثل کانت) بخواد به اون خانم که نماد «حقیقت»ه برسه. نیچه میگه اینا مثل یه خواستگار دست‌وپاچلفتی عمل کردن که تو اولین قرار، به جای جذاب بودن و رقصیدن، با جدیتِ تمام می‌شینه و از قوانین منطق و سیستم‌های متافیزیکی حرف می‌زنه. نتیجه؟ خب معلومه! حقیقت هرگز خودش رو تسلیمِ اینا نکرده. 5.3 - نیچه به روش فکری این فیلسوف ها میگه دوگماتیزم که ترجمه شده جزم اندیشی. کلمه دوگماتیزم که نیچه استفاده میکنه و حالا من بجاش میگم مطلق گرا یا حق به جانب، بهترش میشه «جزم‌اندیشی» یعنی باور داشتن به حقیقت های مطلق و تغییرناپذیر، که فک می‌کنیم با عقلِ خالی می‌شه بهشون رسید. این فیلسوفای مطلق‌گرا فکر می‌کردن می‌تونن حقیقت رو «تصاحب» کنن، بذارنش توی کتاباشون مثل سیستم کانت و بگن: «آهان! حقیقت رو گرفتم! توی این کتاب منه!» نیچه میگه حقیقت اگه زن باشه از این جدیت و این تلاش برای «تصاحب» فراریه. حقیقت، مثل خودِ زندگی، اهل رقصیدنه، بازیگوشه، فریبنده‌ست، تغییر می‌کنه و گریزان و دست‌نیافتنیه. یعنی اون صفتای زنانه هست، زیبایی، لطافت یا نظم دهندگی که گفتیم در فلسفه باستانی روش مانور داده شده بوده را میذاره کنار، میره سراغ صفت های دیگه مثل بازیگوشی، سرزندگی، و دست نیافتنی بودن 5.4- و میگه مگه نمیگین حقیقت زنه، پس واسه همینه شاید که این روش های خشک و سخت گیرانه تون توی به دست آوردنش موفق نبوده و این فلسفه های شما بیشتر شبیه یه بازی بچه گانس. 5.5- که البته اگه به زندگی شخصی این فلاسفه نگاه کنیم، واقعا توی زندگی هم تو رابطه با زنها خیلی موفق نبودن که این قضیه شامل خود نیچه هم میشه پس بعیده داره به عدم موفقیتشون دررابطه با خانم ها تو زندگی واقعی تیکه میندازه. حرفِ اصلیش اینه که حقیقت رو با زور و یک‌دندگی نمیشه به دست آورد؛ باید انعطاف داشت و باهاش رقصید. 5.6- یه لحظه فکر کنید... چقدر این رفتارِ فیلسوفای قدیمی شبیه بحث‌های امروزیِ ما تو شبکه‌های اجتماعیه! دیدید آدمایی رو که با یه «حقیقتِ مطلق» از پیش تعیین‌شده وارد بحث می‌شن؟ با یه لیستِ بلندبالا از «فکت» و «منطق»، می‌خوان به زور حرفشون رو به کرسی بشونن و طرفِ مقابل رو «شکست» بدن؟ انگار دارن سعی می‌کنن حقیقت رو «تصاحب» کنن و توی مشتِ خودشون بگیرن. نتیجه‌ش چیه معمولاً؟ طرفِ مقابل بیشتر گارد می‌گیره، بحث به دعوا کشیده می‌شه و هیچ‌کسم واقعاً به فهمِ عمیق‌تری نمی‌رسه. حقیقت انگار از وسطِ اون همه جدیت و سماجت فرار می‌کنه. شاید نیچه داره بهمون می‌گه فهمیدنِ حقیقت (حالا چه حقیقتِ فلسفی، چه حقیقتِ یه آدمِ دیگه، چه حقیقتِ یه موقعیتِ پیچیده) بیشتر شبیه یه رقصِ دو نفره‌ست تا یه مسابقه‌ی بوکس! نیاز به انعطاف داره، نیاز به گوش دادن داره، نیاز به بازیگوشی و شاید حتی کمی رها کردنِ اون میل به «کنترلِ مطلق» داره. اون فیلسوفِ جزم‌اندیش، مثل همون آدمیه که تو مهمونی بلد نیست برقصه و 5.7- فقط سعی می‌کنه با قوانینِ خشک، بقیه رو مجبور به همراهی کنه. خب معلومه کسی باهاش نمی‌رقصه! 5.8- اهمیتش چیه؟ "قبل از نیچه، فیلسوف معتقد بود: 'من حقیقتو پیدا کردم و تو این کتاب نوشتم' بعد از نیچه، فیلسوف می‌پرسه: 'چرا من فکر می‌کنم این حقیقته؟ چه نیروهایی منو به این باور رساندند؟' بخش سوم: مرگِ اصول عقاید 6.1- نیچه بعد از این شوک اول، میره سراغ اصل مطلب و میگه: «و در حال حاضر هر نوع جزم‌اندیشی با سیمایی غمگین و دلسرد ایستاده است» و اینجا قیافه کانت رو تصور کنین تو همون مثال مهمونی، وقتی اون خانم بحثو باهاش نیمه کاره قطع میکنه و ول میکنه میره. نیچه ادامه میده که این جزم اندیشی که دلسرد وایساده بود، اصلاً اگه هنوز سرِ پا مونده باشه! چون خیلیا مسخره‌ش می‌کنن و یه شایعاتی راه افتاده که دیگه کارش تمومه و داره نفسای آخرش رو می‌کشه. و میگه اینا همه‌شون دارن می‌میرن. حالا چرا میگه جزم اندیشان دارن میمیرن؟ این کتاب بعد از «چنین گفت زرتشت» و «حکمت شادان» نوشته شده. نیچه قبلاً تو «حکمت شادان» اون جمله‌ی معروفش رو گفته: «خدا مرده است». مرگ خدا هم مرگ یه باور دینی نیست. فروپاشی هر نظام معنایی ثابت و غیرقابل‌تردیده، مرگ خدای ریاضی، مرگ خدای دستور زبان، مرگ خدای اخلاق. 6.2- حالا اگه هیچ مطلق و آرمانی نباشه که یه «حقیقت» غیر قابل انکاربذاره، زیر پامون، دیگه «حقیقت مطلق» روی کدوم اصول ثابت می‌خواد وایسته؟ 6.3- جالبه، نه؟ 6.4- وقتی اون ستون‌های قدیمیِ معنا (مثل سنت، یا حتی علمِ مطلق‌گرا) فرو می‌ریزن، یه جورایی انگار زمین زیرِ پامون خالی می‌شه. شاید اون حسِ سردرگمی، اون اضطرابِ پنهانی که خیلی‌هامون امروز تجربه می‌کنیم، همون چیزیه که نیچه بهش می‌گفت نتیجه‌ی «مرگ خدا»؟ 6.5- حالا آیا ما هم دنبالِ «خدایانِ جدید» (مث موفقیتِ بی‌حد، لوکس بودن بی حد، ایدئولوژی‌های سفت‌وسخت سیاسی، یا حتی همین الگوریتم‌های شبکه‌های اجتماعی) نگشتیم تا اون جای خالی رو پر کنیم؟ بخش چهارم: بازیِ نجیبانه کودکان 7.1- خب، نیچه گفت مطلق گراها دارن نفسای آخرشونو می‌کشن. اما دقیقا وقتی که فک می‌کنیم داره با خنده از کنار کانت که تو مهمونی افتاده رو زمین رد میشه، یه لحظه مکث می‌کنه. انگار دلش می‌سوزه. جمله بعدیشو با کلمه‌ی آلمانیِ Ernst (اِرنست) شروع می‌کنه که فقط به معنیِ «جدی» نیست؛ یه جور «وقارِ روحی» رو می‌رسونه، نقطه‌ی مقابلِ «بازی»ه. انگار می‌خواد بگه «حالا جدای شوخی...» و یه حرفِ عمیق‌ و جدی بزنه: اون می‌گه حالا جدای شوخی، دلایلِ خوبی هست که امیدوار باشیم تمامِ اون تفکر مطلق گرای فلسفی، با اون ظاهرِ باشکوه شون، شاید در نهایت چیزی بیشتر از «بازیِ نجیبانه کودکان» و کارِ مبتدیان نبوده باشن! این قسمتو از روی ترجمه فارسی یا انگلیسی بخونین ممکنه فک کنین هنوز داره طعنه میزنه 7.2- ولی بازی نجیبانه کودکانه، عبارتِ آلمانی‌ش (edle Kinderei) خیلی ظریفه.فقط به معنی بازی بچگانه نیست، یه جورایی معنیِ شور و شوقِ پاک کودکانه رو میده که یه لحنی از «تحسینِ آمیخته با دلسوزی» توش داره. مثل وقتی که داری به یه بچه‌ی باهوش نگاه می‌کنی که با جدیت داره یه یه قلعه شنی میسازه و هم میدونی کار عبثیه، هم یه جورایی تحسینش می‌کنی. پس نیچه فقط نمی‌خواد فلسفه‌ی گذشته رو مسخره کنه .. بگه بچه‌بازی بوده. یه جور حسِ دوگانه‌ی «انتقاد و نوستالژی» تو این عبارت هست. انگار داره به کلِ تاریخِ فلسفه‌ی غرب - از افلاطون گرفته تا کانت - نگاه می‌کنه میگه: «آره، کارتون باشکوه و نجیب بود، اما ساده‌لوحانه و بچگانه بود. وقتشه که بزرگ بشیم.» مثلا شده تا حالا به عکس‌ای دوران دبیرستانتون نگاه کنیید؟ اون موقع فکر می‌کردیم جه مسائل بزرگ و مهمی رو دارم باشون سر و کله میزنم. 7.3- مثلا یه عکس هست دارم گریه میکنم چون تغذیه زنگ تفریحمو یکی کش رفته ازم. حالا با یه لبخند به اونا نگاه می‌کنیم - نه از روی تحقیر، بلکه با یک حس شیرین از رشد. نیچه دارد دقیقاً همین کار را با کل تاریخ فلسفه انجام می‌ده. اما این نگاهِ همدلانه به گذشته رو با تأییدِ اون اشتباه نگیرین. نیچه بلافاصله بعدش می‌گه: حالا که داریم بزرگ می‌شیم، وقتشه که بفهمیم واقعاً چی زیرِ بنایِ اون قصرها و بناهای باشکوهِ فلسفه‌ی مطلق‌گرا بوده؟ اون ستون‌های عظیمی که فیلسوفای مطلق گرا روشون سیستم‌هاشون رو ساختن، جنسشون از چی بوده؟ 7.4- و خودش چند تا احتمال رو مطرح می‌کنه که بیتر شبیه پتکه روی سرِ فلسفه‌ی سنتی: میگه شاید همش یه سری خرافاتِ قدیمی بوده؟ مثلِ چی؟ مثلِ «خرافه‌ی روح». همون باوری که فکر می‌کنیم یه «منِ» ثابت و یکپارچه داریم. نیچه میگه این باورِ به ظاهر بدیهی، شاید فقط یه خرافه‌ی قدیمی باشه که هنوزم داره کلی شر به پا می‌کنه. که البته توی فصل‌های بعدی مفصل بهش می‌پردازه. یا شاید فقط بازی با کلمات بوده؟ یعنی فیلسوفا یه سری کلمه اختراع کردن (مثل «وجود»، «جوهر»، «شیء فی‌نفسه») و بعد فکر کردن چون کلمه‌ش هست، پس خودِ واقعیتش هم باید یه جایی باشه! یا شاید گولِ دستور زبان رو خوردیم؟ مثلاً چون تو جمله‌هامون همیشه یه «فاعل» داریم (من فکر می‌کنم، او می‌رود)، فکر کردیم پس حتماً یه «فاعلِ» ثابت و پایداری به اسمِ «من» یا «او» وجود داره. نیچه میگه شاید این فقط یه «فریبِ گرامری» باشه. 7.5- یا شاید هم فقط یه سری تعمیمِ خیلی عجولانه از تجربیاتِ شخصی بوده؟ یعنی فیلسوف یه تجربه‌ی خیلی محدود و انسانیِ خودش رو برداشته و اون رو به یه قانونِ کلی برای کلِ جهان تبدیل کرده. (باز هم یادآوری می‌کنم اون حرف نیچه رو که می‌گفت هر فلسفه‌ی بزرگی، اعترافِ شخصیِ نویسنده‌شه). 7.6- نیچه با این حرفا داره کلِ اون بنایِ باشکوهِ فلسفه‌ی مطلق گرا رو زیرِ سؤال می‌بره. میگه شاید اون ستون‌های مرمرین، فقط از مقوا ساخته شده بودن! و چقدر این حرفا برای امروزِ ما آشناست، نه؟ فک کنید به کلمه هایی که امروز تو بحث‌های سیاسی یا اجتماعی مثل برچسب استفاده می‌شن تا یه نفر یا یه گروه رو کلاً از دایره خارج کنن، بدون اینکه اصلاً نیازی به استدلال باشه. انگار خودِ اون کلمه (مثلاً «غرب‌زده»، «نژادپرست»، «فمینیست افراطی») کافیه تا کلِ بحث تموم بشه. آیا این همون «فریبِ گرامری» نیست که نیچه ازش حرف می‌زد؟ یا تعمیمِ عجولانه از تجربیاتِ شخصی انگار دقیقاً داره اینستاگرام و دنیای اینفلوئنسرها رو توصیف می‌کنه! 7.7- - یه نفر تجربه‌ی موفقیتِ شخصیِ خودش رو (که شاید حاصلِ هزار تا عاملِ دیگه بوده) برمی‌داره و به عنوانِ «فرمولِ قطعیِ خوشبختی» یا «رازِ ثروت» به میلیون‌ها نفر دیگه می‌فروشه. 7.8 انگار نیچه ۱۴۰ سال پیش، داشت همین استوری‌های انگیزشیِ توخالی رو پیش‌بینی می‌کرد! اون می‌گه حواستون باشه، فلسفه‌های بزرگ هم ممکنه از همین تعمیم‌های عجولانه‌ شروع شده باشن. 7.9 - بعدش یه تشبیهِ جالب دیگه میاره: میگه فلسفه‌ی مطلق گرا شاید مثلِ طالع‌بینی بوده. طالع‌بینی هم یه زمانی خیلی جدی گرفته می‌شد، کلی براش زحمت و پول و هوش خرج شد و حتی با اون ادعاهای «فرا-زمینی‌ش» به پیشرفت‌های دیگه‌ای مثلِ معماریِ باشکوه در آسیا و مصر کمک کرد. اما آیا امروز کسی طالع‌بینی رو یه «علمِ واقعی» می‌دونه؟ نیچه میگه فلسفه‌ی مطلق گرا هم شاید یه «وعده» بوده، یه مرحله‌ی ضروری اما گذرا، مثل طالع‌بینی. و یه نکته‌ی دیگه هم اضافه می‌کنه: انگار همه‌ی چیزهای بزرگ تو تاریخ، اول باید به شکلِ «کاریکاتورهای عظیم و ترسناک» ظاهر بشن تا بتونن خودشون رو تو دلِ تاریخ جاودانه کنن. 7.10- و فلسفه‌ی مطلق گرا (مثلِ مکتبِ افلاطون‌گرایی در اروپا دقیقاً یه همچین کاریکاتوری بوده. یه نسخه‌ی اولیه، اغراق‌شده و شاید کمی ترسناک از چیزی که بعداً قراره به شکلِ پخته‌تری ظاهر بشه. پس نیچه در نهایت میگه: «نباید نسبت بهش ناسپاس باشیم». این دورانِ یقین گرایی با همه‌ی خطاهاش، یه مرحله‌ی لازم بوده. مثلِ همون دورانِ دبیرستانِ پُر از اشتباهِ ما که بهمون کمک کرد رشد کنیم. اما (و این «اما» خیلی مهمه)، با اینکه نباید ناسپاس باشیم، باید اعتراف کنیم که بدترین، طولانی‌ترین و خطرناک‌ترینِ همه‌ی خطاها تا امروز، یه خطای مطلق گرایانه بوده. و اون خطا چیه؟ 7.11- اختراعِ افلاطون؛ یعنی «روحِ محض» و «خیرِ فی‌نفسه». بخش الحاقی: آیا نیچه زن‌ستیز بود؟ (نقطه‌ی بحث‌برانگیز) 8.1 بذارید یه لحظه وایسیم و به یه چیزی بپردازیم که احتمالاً از همون ابتدای این اپیزود، تو ذهن بعضی‌هامون بوده. اون استعاره‌ی "حقیقت یک زن است" که با اون شروع کردیم، یه سؤال مهم رو مطرح می‌کنه: آیا نیچه زن‌ستیز بود؟ 8.2- نیچه جملاتِ بحث‌برانگیزتری مثلِ «سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!» (که البته در زرتشت از زبان یک پیرزن گفته می‌شه) هم داره. (یه فرقِ مهم هم اینه که در زرتشت، نیچه از زبانِ شخصیتِ داستان حرف می‌زنه، ولی اینجا داره مستقیماً از زبانِ خودش به عنوانِ فیلسوف می‌نویسه.) دو تا دیدگاهِ اصلی وجود داره: دیدگاهِ انتقادی میگه بله، نیچه تحت تأثیرِ فضای مردسالارِ قرنِ نوزدهم بوده و نگاهش به زن، کلیشه‌ای و ابزاریه. 8.3- ولی دیدگاهِ نمادین میگه باید بینِ حرفای شخصیِ نیچه و استفاده‌ی «فلسفیِ» اون از استعاره‌ی «زن» فرق گذاشت؛ نیچه از «زنانگی» به عنوانِ سلاحی برای حمله به «مردانگیِ» خشکِ متافیزیکِ غربی استفاده می‌کنه. اما چیزی که اکثرِ مفسرانِ معتبر روش توافق دارن اینه که توی این پیش‌گفتار، قطعاً منظورِ اصلیِ نیچه «نمادین»ـه. اون داره از استعاره‌ی «زن» برای نشون دادنِ چیزی «زنده»، «تغییرپذیر» و «گریزان» استفاده می‌کنه تا با مفهومِ «حقیقتِ» مرده، ثابت و مطلقِ فیلسوفانِ قبلی بجنگه. 8.4- اگه هم دوست دارید بیشتر در مورد رابطه پیچیده و جنجالی نیچه با زنان و به خصوص رابطه‌ی عجیبش با 'لو سالومه' بدونید، پیشنهاد می‌کنم پادکست‌هایی که به زندگی‌نامه‌ی نیچه پرداختن و تو اپیزود اول معرفی کردم رو گوش بدید. اپیزود 'لو سالومه' از پادکست 'لوگوس' هم به اونا اضافه کنید. این لو سالومه هم شخصیت جالبیه در تاریخ فلسفه و روانشناسی و نه تنها نیچه عاشقش میشه، بلکه بعدا با افراد تاریخ سازی مثل زیگموند فروید هم ارتباط میگیره. (موسیقی ملایم و کوتاه برای گذار) 9.1- خب، تا اینجا دیدیم که نیچه چطور با اون استعاره‌ی «حقیقت همچون زن»، کلِ فلسفه‌ی مطلق گرای گذشته رو به بازی می‌گیره و بعد با اعلامِ مرگِ مطلق اندیشی، میگه اون دورانِ «بازی نجیبانه کودکان» تموم شده. اما همزمان هشدار میده که مراقبِ دام های جدیدِ یقین‌گرایی هم باشیم. اما سوال اینجاست: از نظر نیچه، ریشه‌ی اصلیِ این خطای بزرگ، این پشت کردن به زندگی و افتادن تو دامِ یقین‌گرایی، از کجا شروع شد؟ چه کسی اولین قدم رو اشتباه برداشت؟ 9.2- نیچه انگشت اتهامش رو خیلی صریح به سمتِ یه نفر می‌گیره: افلاطون. 9.3- در اپیزود بعدی، می‌ریم سراغِ یکی از مهم‌ترین بخش‌های این پیش‌گفتار و شاید کلِ فلسفه‌ی نیچه. می‌خوایم بفهمیم منظورِ نیچه از «خطای بزرگ افلاطون» دقیقاً چیه؟ (موسیقی پایانی اپیزود دوم شروع می‌شود) 10.1- ممنونم که تا اینجا با اپیزود دوم پادکست «شَک» همراه بودید. خیلی خوشحال میشم اگه نظرات، سوالات یا «شَک»‌هایی که این اپیزود تو ذهن‌تون ایجاد کرده رو با من در اینستاگرام پادکست به آدرس shakpodcast در میون بذارید. 10.2- تا اپیزود بعدی، فرصت خوبیه که کمی به این فکر کنیم: آیا من هم تو زندگیِ خودم، تو بحث‌هام، تو قضاوت‌هام در موردِ دیگران، گاهی مثلِ اون فیلسوفای مطلق‌گرا رفتار نمی‌کنم؟ آیا جاهایی هست که با جدیتِ تمام دنبالِ یه 'حقیقتِ مطلق' می‌گردم، در حالی که شاید باید کمی انعطاف‌پذیرتر باشم و با «رقصِ دیدگاه‌ها» آشناتر بشم؟ مثلاً وقتی با کسی که نظرش کاملاً با من مخالفه بحث می‌کنم، آیا واقعاً سعی می‌کنم «پرسپکتیو» اون رو بفهمم، یا فقط دنبالِ اثباتِ «حقیقتِ مطلقِ» خودم هستم؟